بهترین چت روم دنیا
چت روم

چرا بهونه میاری واسه جدایی از دلم
آسون نبوده داشتنت، آسون نمیدمت گلم
نذار واسه جدایمون دلت بهونه بیاره
اگه میخوای جدا بشی اینم خودش راهی داره
بیخودی دعوا کن باهام، همش بکن بگو مگو
هرچی تو خونس بشکن و هرچی بدم میاد بگو
وقتی خواستم آروم بشم پا روی غیرتم بذار
فکر منو اصلا نکن، زجرم بده دیوونه وار
وقتی میگم حق با توئه بدتر باهام لجبازی کن
وقتی که تسلیمت شدم دوباره از نو بازی کن

حتما میام کنار تو، دست روی شونت میذارم
دستمو پس بزن، به من بگو که تنهات بذارم
شاید برم کنار در، نذارمت که رد بشی
یا اینکه مجبورت کنم از روی نعشم رد بشی
یا شایدم که آخرش به عادت بچگیام
کفشاتو قایم بکنم، نری به این سادگیا
اما بازم تو میری و میبینی نقشتم گرفت
دعاهام بی اثر شد و هستیمو درد و غم گرفت
راستی فقط میخوای بری، یک کمی آروم تر برو
همین برا من بسه که بیشتر نگاه کنم تو رو




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

        پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
        عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
        پسرک این را می داند
        دست می برد بطری آب را بر می دارد
        ... کمی آب در لیوان می ریزد
        صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
        پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

قصه‌ی قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

 

ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ

 

ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب

 

که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند

 

سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند

 

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر

 

خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد

 

رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت

 

اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصه‌ی یونس درازست و عریض

 

وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست

 

وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند

 

خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید

 

اشک را در فضل با خون شهید




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام

گفت میکائیل را تو رو به زیر

 

مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان

 

دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز

 

گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد

 

با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید

 

که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی

 

تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق

 

دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن

 

بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک

 

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو

 

که برآورد از نبی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا

 

لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او

 

مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک

 

گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین

 

خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد

 

خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود

 

من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت

 

من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر

 

من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار

 

بنده را که در نماز آ و بزار

نعره‌ی مذن که حیا عل فلاح

 

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی

 

راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی

 

چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری

 

جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان

 

که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس

 

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود

 

آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید

 

آب از چشمش کجا داند دوید




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر

چونک صانع خواست ایجاد بشر

 

از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو

 

مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین

 

تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن متمر

 

خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد

 

کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش

 

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر

 

بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید

 

کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی

 

دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن

 

تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن

 

کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود

 

نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود

 

پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد

 

سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل

 

داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب

 

تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه

 

بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش

 

هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست

 

بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل

 

بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد

 

بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری

 

لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر

 

هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

 

ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را

 

که بدرانند این افلاک را




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چاره‌ی آن دل عطای مبدلیست

 

داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست

 

داد لب و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود

 

هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا

 

که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست از اسباب تصریف خداست

 

نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی

 

هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طرق

 

طالبان را زیر این ازرق تتق

بیشتر احوال بر سنت رود

 

گاه قدرت خارق سنت شود

سنت و عادت نهاده با مزه

 

باز کرده خرق عادت معجزه

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست

 

قدرت از عزل سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر

 

لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هر چه خواهد آن مسبب آورد

 

قدرت مطلق سببها بر درد

لیک اغلب بر سبب راند نفاذ

 

تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید

 

پس سبب در راه می‌باید بدید

این سببها بر نظرها پرده‌هاست

 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن

 

تا حجب را بر کند از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان

 

هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر

 

نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه

 

تا بماند دور غفلت چند گاه




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

قصه‌ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفه‌ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

 



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسله‌ی بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل

طوطیی در آینه می‌بیند او

 

عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن استا نهان

 

حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

طوطیک پنداشته کین گفت پست

 

گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

پس ز جنس خویش آموز سخن

 

بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

از پس آیینه می‌آموزدش

 

ورنه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مرد هنر

 

لیک از معنی و سرش بی‌خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک

 

از بشر جز این چه داند طوطیک

هم‌چنان در آینه‌ی جسم ولی

 

خویش را بیند مردی ممتلی

از پس آیینه عقل کل را

 

کی ببیند وقت گفت و ماجرا

او گمان دارد که می‌گوید بشر

 

وان گر سرست و او زان بی‌خبر

حرف آموزد ولی سر قدیم

 

او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق

 

کین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیک از معنی مرغان بی‌خبر

 

جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

حرف درویشان بسی آموختند

 

منبر و محفل بدان افروختند

یا به جز آن حرفشان روزی نبود

 

یا در آخر رحمت آمد ره نمود




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی

شو و روز جون بکنی باز کوکا ول باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خوت عاشق فانتا و فلافل باشی

چنگ در پرده همی می دهدت پند ولی

وضِت آن روز بود خوش که شاغل باشی

نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف

گر که دنبال کتیرا و مد و ژل باشی

گرچه راهیست پراز بیم ز ما تا بر دوست

چه خوشن گاز بیدی داخل تونل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است

اگر از قسّ و بدهکاری تو غافل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صاحب خانه موتور یا که یه سیکل باشی




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1
سلامتی یک نخ سیگار که حداقل میدونم قبل من با کسی لب نگرفته سلامتی دود سیگار،با اینکه کم رنگه ولی یه رنگه سلامتی ته سیگار،که بهم یاد داد نتیجه سوختن و ساختن زیر پا له شدنه!


تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1