بهترین چت روم دنیا
چت روم

 

امروز بي نهايت دلگيرم نميدانم ؟؟؟تا كي به اين جاده ، تولد تا مرگ پنجه در پنجه كنم

در زندگي جز كوله باري آرزو چيزي ديگري نديدم هميشه اسير بازيچه سرنوشت شدم

هيچگاه پرواز را نفهميدم ولي ديناي بيرحم بال و پرم را شكست و قدرت پرواز و فرياد را از من گرفت .

و در گوشه اي با خود حلوت كرده و حرفهاي دلم را بر تن كاغذ سفيد نوشتم ...

خدايا !!! به تو نيازمندم چرا كه فقط تو هستي كه نظاره گر تنهائي ام هستي و حرفهايم را برايت بيان

كرده ميتوانم ...پس كمكم كن ...




تاریخ: پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1


آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میـپره

 

بایــد تو رو پـیـــدا کنم هر روز تنـها تر نشــی

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیــدات کنـم حتی اگه پروازمو پر پر کنــی

محکم بگیرم دستتو احساسـمو باور کنی

 

بایــد تو رو پیــدا کنم شـاید هنوزم دیــر نیست

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست




تاریخ: چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

اي تو من با بدنه لخت خيابان چه کنم؟!
با غم انگيز ترين حالت تهران چه کنم؟!
بي تو پتياره ي پاييز مرا مي شکند!!!
اين شبه وسوسه انگيز مرا مي شکند!!!

خودکشي مرگه قشنگي که به آن دلبستم
دسته کم هر دو سه شب سير به فکرش هستم
گاه بي گاه از پنجره پايه خطرم
به سرم ميزند اين مرتبه حتما بپرم

چمدان دسته توو ترس به چشمانه من است
اين غم انگيز ترين حالت غمگين شدن است

قبل رفتن دو سه خط فوش بده داد بکش
هي تکانم بده نفرين کنو فرياد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوري از ريشه بکش بره که کوتاه شوم

مثله سيــگار خطرناکترين دودم باش
شعله آغوش کنم حضرته نمرودم باش

من تو را ديدموآرام ب خاك افتادم
و از ان روزكه در بند تو ام آازادم
چايي داغي كه دلم بود به دستت دارم
انقدر سرد شدم از دهنت افتادم
مي پرم دلهره كافيست خدايا تو ببخش
خودكشي درست خودم نيست خدايا تو ببخش

بي تو من با بدنه لخت خيابان چه کنم؟!
با غم انگيز ترين حالت تهران چه کنم؟!
بي تو پتياره ي پاييز مرا مي شکند!!!
اين شبه وسوسه انگيز مرا مي شکند....!!!

(واسه خاطره هاي قشنگ فرگلي..)




تاریخ: چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

چرا بهونه میاری واسه جدایی از دلم
آسون نبوده داشتنت، آسون نمیدمت گلم
نذار واسه جدایمون دلت بهونه بیاره
اگه میخوای جدا بشی اینم خودش راهی داره
بیخودی دعوا کن باهام، همش بکن بگو مگو
هرچی تو خونس بشکن و هرچی بدم میاد بگو
وقتی خواستم آروم بشم پا روی غیرتم بذار
فکر منو اصلا نکن، زجرم بده دیوونه وار
وقتی میگم حق با توئه بدتر باهام لجبازی کن
وقتی که تسلیمت شدم دوباره از نو بازی کن

حتما میام کنار تو، دست روی شونت میذارم
دستمو پس بزن، به من بگو که تنهات بذارم
شاید برم کنار در، نذارمت که رد بشی
یا اینکه مجبورت کنم از روی نعشم رد بشی
یا شایدم که آخرش به عادت بچگیام
کفشاتو قایم بکنم، نری به این سادگیا
اما بازم تو میری و میبینی نقشتم گرفت
دعاهام بی اثر شد و هستیمو درد و غم گرفت
راستی فقط میخوای بری، یک کمی آروم تر برو
همین برا من بسه که بیشتر نگاه کنم تو رو




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

        پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
        عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
        پسرک این را می داند
        دست می برد بطری آب را بر می دارد
        ... کمی آب در لیوان می ریزد
        صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
        پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

قصه‌ی قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

 

ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ

 

ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب

 

که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند

 

سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند

 

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر

 

خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد

 

رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت

 

اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصه‌ی یونس درازست و عریض

 

وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست

 

وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند

 

خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید

 

اشک را در فضل با خون شهید




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام

گفت میکائیل را تو رو به زیر

 

مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان

 

دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز

 

گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد

 

با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید

 

که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی

 

تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق

 

دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن

 

بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک

 

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو

 

که برآورد از نبی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا

 

لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او

 

مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک

 

گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین

 

خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد

 

خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود

 

من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت

 

من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر

 

من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار

 

بنده را که در نماز آ و بزار

نعره‌ی مذن که حیا عل فلاح

 

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی

 

راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی

 

چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری

 

جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان

 

که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس

 

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود

 

آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید

 

آب از چشمش کجا داند دوید




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر

چونک صانع خواست ایجاد بشر

 

از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو

 

مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین

 

تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن متمر

 

خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد

 

کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش

 

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر

 

بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید

 

کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی

 

دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن

 

تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن

 

کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود

 

نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود

 

پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد

 

سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل

 

داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب

 

تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه

 

بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش

 

هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست

 

بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل

 

بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد

 

بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری

 

لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر

 

هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

 

ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را

 

که بدرانند این افلاک را




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چاره‌ی آن دل عطای مبدلیست

 

داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست

 

داد لب و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود

 

هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا

 

که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست از اسباب تصریف خداست

 

نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی

 

هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طرق

 

طالبان را زیر این ازرق تتق

بیشتر احوال بر سنت رود

 

گاه قدرت خارق سنت شود

سنت و عادت نهاده با مزه

 

باز کرده خرق عادت معجزه

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست

 

قدرت از عزل سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر

 

لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هر چه خواهد آن مسبب آورد

 

قدرت مطلق سببها بر درد

لیک اغلب بر سبب راند نفاذ

 

تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید

 

پس سبب در راه می‌باید بدید

این سببها بر نظرها پرده‌هاست

 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن

 

تا حجب را بر کند از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان

 

هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر

 

نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه

 

تا بماند دور غفلت چند گاه




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

قصه‌ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفه‌ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

 



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسله‌ی بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل

طوطیی در آینه می‌بیند او

 

عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن استا نهان

 

حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

طوطیک پنداشته کین گفت پست

 

گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

پس ز جنس خویش آموز سخن

 

بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

از پس آیینه می‌آموزدش

 

ورنه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مرد هنر

 

لیک از معنی و سرش بی‌خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک

 

از بشر جز این چه داند طوطیک

هم‌چنان در آینه‌ی جسم ولی

 

خویش را بیند مردی ممتلی

از پس آیینه عقل کل را

 

کی ببیند وقت گفت و ماجرا

او گمان دارد که می‌گوید بشر

 

وان گر سرست و او زان بی‌خبر

حرف آموزد ولی سر قدیم

 

او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق

 

کین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیک از معنی مرغان بی‌خبر

 

جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

حرف درویشان بسی آموختند

 

منبر و محفل بدان افروختند

یا به جز آن حرفشان روزی نبود

 

یا در آخر رحمت آمد ره نمود




تاریخ: شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی

شو و روز جون بکنی باز کوکا ول باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خوت عاشق فانتا و فلافل باشی

چنگ در پرده همی می دهدت پند ولی

وضِت آن روز بود خوش که شاغل باشی

نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف

گر که دنبال کتیرا و مد و ژل باشی

گرچه راهیست پراز بیم ز ما تا بر دوست

چه خوشن گاز بیدی داخل تونل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است

اگر از قسّ و بدهکاری تو غافل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صاحب خانه موتور یا که یه سیکل باشی




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1
سلامتی یک نخ سیگار که حداقل میدونم قبل من با کسی لب نگرفته سلامتی دود سیگار،با اینکه کم رنگه ولی یه رنگه سلامتی ته سیگار،که بهم یاد داد نتیجه سوختن و ساختن زیر پا له شدنه!


تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

روی جلد جدیدترین شماره «خط خطی» به مشکلات گرانی و کمبود دارو اختصاص یافته و مردی را نشان می‌دهد که مجبور شده به توصیه پزشک آمپول خود را تا دفعه بعد در موضع پزشکی‌اش حفظ نماید!

 




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

بیاین اورداپ




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

با چشم سیاه آمد و رنگم کرد                        با رنگ نگاه خود هماهنگم کرد
وقتی که به چشم های من زل زده بود            دل فکر بدی کرد و خدا سنگم کرد




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

عمریست غم و درد نشانم داده                     در آتش سینه اش امانم داده
رنجور ترین درخت باغش هستم                    هر بار مرا دیده تکانم داده




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

در راه تو بی اراده رفتن خوب است            در چشم تو بی افاده رفتن خوب است
جایی که همه فکر سواری هستند            دنبال دلم پیاده رفتن خوب است




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1


من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسانها با یکدیگر چیست؟نوشته شده در تنهای روزگار

 

 


من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسانها با یکدیگر چیست؟
شاید...!
ما انسانها با یکدیگر دوست میشویم تا یکدیگر را در رسیدن به کمال یاری کنیم.
با هم دوست میشویم تا طرف مقابلمان را شاد کنیم و خودمان هم شادی را مزمزه کنیم.
دوست میشویم تا تنهایی یکدیگر را فراری دهیم به سوی ابد.
ما...!
من نمیدانم فلسفه دوستی من و تو چیست؟
من مدام فقط باید به نبودنت فکر کنم!
مزه تنهایی گرفته تمام وجودم را!
دیگر نمی دانم شادی چه طعمی دارد!
من هر روزم را با عبارات تاکیدی و مثبت آغاز میکنم!
یک احساس خوبی با این کار در رگ هایم وول می خورد!
اما کافی است به خلا نبودنت فکر کنم
دیگر خبری از آن احساس خوشایند نیست که نیست!
لطفا فلسفه دوستی بین خودمان را برایم تعریف کن؟!لطفا!!
تو چه جوری میتوانی بی من زندگی کنی؟
تویی که سه قرن پیش میگفتی دوستت دارم.
تویی که با مهربانی هایت به من خاطر نشان می کردی برایت ارزش دارم.
حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی چیست؟؟
این فقدان خواسته یا نا خواسته ات را ترجمه کن برایم.
شاید خمودگی دست از سرم بر دارد.
من این شهر شلوغ و غربت زده را نمیخواهم.
این پله های روز افزون پیشرفت را دوست ندارم.
دارم با پرنده ها و درختان بیگانه میشوم!
این بیگانگی بزرگترین فاجعه زندگی من است!
البته بعد از فاجعه کوچ کردن تو!!!
کاشکی دیر نشود!
کاشکی جنون دست از سر نوشته های من بردارد کاشکی!!
دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده عزیز روزهای زندگیم!
دلم برایت تنگ شده عزیزی که تکرار جمله دوستت دارم را به من آموخت!
چرا مرا نجات نمیدهی ازین همه دغدغه؟!!!
میبینی؟!سطر به سطر نوشته هایم لهجه شدید دلتنگی به خود گرفته اند؟!!!
راستی این نوشته ها را هنوز هم میخوانی؟!
اگر پاسخت آری است،کاری بکن که فلسفه دوستی،زیباترین فلسفه زندگیمان بشود!!!




تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

پاییز شدم تا تو بهارم بشوی                     پرونده ی سبز روزگارم بشوی
ای عشق چرا مثل دلم زرد شدی؟             من صبر نکردم که دچارم بشوی




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

هر سو که نگاه میکنی دیوار است             مزد همه در آخر خط آوار است
پیدایش زندگی ما از آغاز                          بر پایه ی رنج بردن و تکرار است




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

حرفی نزنی طاقت جنجال ندارم                بدجور شکسته ست دلم حال ندارم
درهای قفس باز و دلم عاشق پرواز            از حس پریدن پرم و بال ندارم




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد               بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند                اشک آمد و باز آبرویش را برد




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

ای اشک دوباره در دلم درد شدی                  تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی
از کودکی ام هر آنزمان خواستمت                  گفتند دگر گریه نکن مرد شدی




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

امروز برای من شرابی ای عشق                    هرچند که از پایه خرابی ای عشق
یک لحظه اگر حال خوشی می بخشی           یک عمر برای دل عذابی ای عشق




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

ما   را  همه ره ز کوی   بد نامی   باد            وز سوختگان بهره ی ما خامی باد
نا کامی ما چو هست کام دل دوست           کام  دل   ما  همیشه   ناکامی باد




تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

هرکی چت روم می خواد بیاد اورداپ

باکلیک روی بنر وارد سایت شوید وثبت نام کنید

 




تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

شبکه اجتماعی

پاتوق

چت

مجله

عکس

اعضا

تقویم

کسب درآمد

استخدام

بازی

همشهری

راهنما

کلاب

مسافرت

فروشگاه

 

لطفاً روی بنر کلیک کنید تا وارد سایت شوید




تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

دروغگوئی از بزرگترین گناهان است.

۲- دروغگوئی باعث بی آبروئی می گردد.

۳- دروغگوئی باعث شرمندگی می گردد.

۴- دروغگوئی باعث خورد شدن شخصیت فرد می گردد.

۵- دروغگوئی باعث بی اعتبار شدن فرد می گردد.

۶- دروغگوئی باعث از دست دادن دوستان می گردد.

۷- دروغگوئی باعث شرمندگی می گردد.

۸- دروغگوئی باعث ناراحتی افراد جامعه می گردد.

۹- دروغگوئی باعث ناراضی الله متعال می گردد.

۱۰- دروغگوئی باعث نفاق می گردد.

۱۱- دروغگوئی باعث ازیاد شدن دشمنان فرد می گردد.

۱۲-دروغگوئی باعث شکست خوردن در زندگی می گردد.

۱۳-دروغگوئی باعث از دست دادن خانواده و اقوام می گردد.

۱۴-دروغگوئی باعث از بین رفتن خیر و برکت در زندگی

می گردد.



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1
2

تمام بهانه هایم

از تو شروع می شود

از تو و نگاهت

خنده های بی مثالت...

و حرف هایی که از لبهای تو شروع می شود...

از تو چه پنهان

گاهی...

دلم برای داشتنت پر می کشد

و گاه برای تو فقط دلم شور میزند

دل است دیگر...

این واژه ى کوچک و کوتاه گاهى به وسعت یک دریا برایت دلتنگى می کند...




تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

چت روم

مسابقه با جایزه

کارت شارژ

همه وهمه چیز

در اورداپ

با کلیک روی بنر اورداپ به سایت دلخواه تان بیاید




تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

 

هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
 
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
 
چه کنی بندگی دولت دنیا؟ ای کاش
 
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست
 
گرچه مشاطه حسنت به صد آیین آراست
 
صنما آیینه عیب نمای تو کجاست
 
زیر سرپنجه گرگیم و جگرها خون است
 
ای شبان دل ما ناله نای تو کجاست
 
دل ز غمهای گلوگیر گره در گره است
 
سایه آن زمزمه گریه گشای تو کجاست
 

چند بیت از غزلی که سایه برای محمدرشا شجریان سروده است




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

کلاغ به آرامی می نشیند

بر نردۀ خانۀ من

نگاهی به من پرت می کند و آنگاه

منقارش را پاک می کند

و می رود.




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

به دوش می کشم اینک جنازۀ خود را

گرفتم از اجل آخر اجازۀ خود را

اقول اشهد ان لا اله الا عشق

شناختیم خداوند تازۀ خود را

دل صبور من آتشفشان خاموشی ست

که در خودش می ریزد گدازۀ خود را

برای این که نمانم به روی دست شما

به دوش می کشم اینک جنازۀ خود را




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

با من

رفت و آمد نکن

«رفتن»

فعل قشنگی نیست

با من

فقط راه بیا ...




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

حرف زیاد داریم اما ؛

ما همه کارگریم

از کوره اگر در برویم

آجر می شود نانمان!




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

باران گرفته ام به هوای شکفتنت

جاری در امتداد ترک خوردۀ تنت

با اشک های حلقه شده پای گونه هات

با دست های حلقه شده دور گردنت

من متهم به رابطه با واژۀ توام

مظنون به دستکاری گل های دامنت

این گرگ و میش وقت طلوع است یا غروب

در چشم های نیلیِ مایل به روشنت؟!




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

آنسان که تویی هیچکس آگه به تو نیست

راهی ز فرازِ عقلِ کوته به تو نیست

هر چند تو را هزار ره باشد لیک

جز راهِ دل از هیچ رهی ره به تو نیست




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1
 

این که جز عشق هیچ نیست

تنها چیزیست که از عشق می دانیم

همین کافیست

بارِ کشتی باید

به قدرِ گنجایشِ آن باشد.




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1

باران ...

حقیقت آسمان را

به زمین خواهد رساند

حتی اگر

بزرگ ترین چتر غفلت را

بر سر گرفته باشیم.




تاریخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط 1